دیشب رفته بودم دارالمجانین. نشسته بودیم و با حکیم باشی حرف میزدیم، یکدفعه در اتاق باز شد و مرد میانسال و لاغری داخل شد. در حالی که بسمت بخاری می رفت گفت: میخوام گرم بشم! حکیم باشی به او گفت برگرد توی راهرو بگو گرمت کنند. او بهمان حالتی که داخل شده بود - با قدمهای کوتاه در حالی که سرش پائین بود- از اتاق بیرون رفت. هنوز یک دقیقه نشده بود که دوباره بهمان حالت برگشت: میخوام گرم بشم! ایندفعه حکیم باشی از کوره در رفت. مراقب را صدا کرد و گفت بیایید این را ببرید گرمش کنید. مراقب در حالی که بازوی او را می کشید و احوال بچه هایش را میپرسید او را از اتاق بیرون برد. دلم بحالش سوخت. از حکیم باشی که اعصابش خرد شده بود خداحافظی کردم.
از اتاق بیرون آمدم اما در راهرو قفل بود. همه لباس سفید پوشیده بودند. یکی نشسته بود میخندید، یکی به دیوار خیره شده بود. یکی دیگر  دست به سینه جلوی تلوزیون ایستاده بود و خنده مسخره ای می کرد. هوا اصلا سرد نبود اما از در و دیوار آنجا سرما می بارید و تا استخوان آدم فرو می رفت. بالاخره حکیم باشی به مراقب گفت در را برایم باز کند. مراقب هم دست کمی از بقیه نداشت.
بیرون که آمدم  از پله ها پائین رفتم دیدم  زیر پله ها در زیر زمین یک راهروی دراز و باریک دقیقا شبیه بالایی وجود داشت با یک در فلزی. کنجکاو شدم ببینم آن پائین چه خبر است. همانجا کمی ایستادم و گوش کردم اما هیچ صدایی نمی آمد، گویا کسی آنجا نبود. از پله ها آرام پائین رفتم. چیزی شبیه راهروی زندان بود که در دو طرفش اتاقهای کوچکی با درهای آهنی وجود داشت کمی اطراف را برانداز کردم سقفش گنبدی شکل و همه جایش پر از ترک بود. بوی عجیبی می آمد.  از صدای دندانهایم که بهم می خوردند بخودم آمدم. فورا از پله ها رفتم بالا از حیاط گذشتم و از در اصلی خارج شدم. حالا مدام کنار بخاری نشسته ام.

 

پرتگاه

از شهرهای غریب خوشم می آید چون در همه جایش آدم غریبه است. دلم میخواهد مثل یک روح سرگردان بودم. هیچ کس مرا نمی دید. برای خودم آزادانه در همه جا می گشتم. همه جای دنیا را میدیدم. به زندگی آدمها نگاه می کردم و بیشتر به مسخره بودن آن پی میبردم. هرکس آلوده به نوعی افیون است. دلم می خواهد تنم را که مثل یک لباس کهنه و مندرس شده از خودم جدا کنم. در خودم احساس بی وزنی کنم و بهر جای دنیا که میخواهم بروم. چه لذت و کیف غریبی دارد. اما از همه جای دنیا فقط یک جا هست که در آن احساس آرامش عمیق و ناگفتنی می کنم.

یک کابوس هست که هر شب برایم تکرار می شود. خواب می بینم در حیاط یک خانه مجلل و بزرگ هستم که بالای یک ساحل صخره ای بلند بنا شده. نسیم ملایم بهاری همراه با قطره های ریز آب همواره بصورتم می خورند. من نزدیک نرده های آهنی که در آخر حیاط واقع شده اند ایستاده ام و در مقابلم هیچ چیز جز دریا تا افق نیست. نمی دانم آیا کسی در این خانه ساکن است یا نه؟ وقتی دستهایم را باز می کنم و نفس عمیق می کشم غرق در آرامش و لذت می شوم مثل این است که زمان اینجا نمیگذرد. اما ناگهان مثل اینکه بخواهم از آنجا به پائین سقوط کنم فورا از خواب بیدار می شوم.

نمیدانم چند بار این کابوس لذت بخش و هولناک برایم تکرار شده. یک بار تصمیم گرفتم بداخل ساختمان بروم و ببینم آیا کسی هست یا نه؟ اما منصرف شدم. همیشه  با خودم فکر می کنم کسی که آنجا زندگی می کند باید یک جور متفاوت باشد، نه مثل آدمهای معمولی. شاید او را بشناسم. شاید او بخواهد چیزی بمن بگوید. چقدر سخت است انسان یکباره همه چیزش را از دست بدهد. پیش خودم فکر می کنم حتما کسی که آنجاست دختری است با چشمهای سیاه و موهای مجعد و برنگ شب. درست مثل صاحب عکسی که عکسش توی قاب همیشه جلوی من است. اصلا شاید خود او باشد چون در آنجا احساسی که نهایت آرامش است پیدا می کنم.

باز هم در همان مکان بودم. صدای موجها که خود را به سنگها میزدند و هوایی که بی اندازه لذت بخش بود. این بار تصمیم گرفتم بداخل عمارت بروم. باید این کار را می کردم وگرنه فکرش نمی گذاشت آرام باشم. شاید هم از خودم اختیاری نداشتم. هوا پوشیده از ابر و مه بود و قطره های ریز آب در آن پراکنده. اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که در چوبی ساختمان باز شد. من سر جایم ایستادم. دیدم دختری که لباس حریر سفید و بلندی به تن داشت از آنجا بطرفم می آید. دستهایش کاملا برهنه بود. فورا او را شناختم. او بی اعتنا به من -مثل اینکه مرا نمیدید- آرام آرام بطرفم آمد من از فرط هیجان زبانم بند آمده بود و فقط اورا نگاه می کردم. او از کنار من گذشت و بطرف نرده ها رفت خم شد پائین را نگاه کرد و باز با همان حالت برگشت. من هرچه کردم چیزی به او بگویم نتوانستم تا اینکه او آرام آرام بداخل ساختمان رفت و در را بست. نمیدانستم چکار باید بکنم میخواستم به دنبال او به داخل ساختمان بروم اما فکر کردم حتما چیزی در آن پائین هست. آهسته آهسته در حالی که پاهایم بسختی حرکت می کرد بطرف نرده ها رفته و پائین را نگاه کردم: مرده خودم را دیدم که آنجا افتاده بود.

 

جشن تولد نتی

بدین وسیله  از همه دوستان دعوت می شود تا بدون همراه خانواده در جشن سالگرد تولد وبلاگ بنده که در همین مکان برگذار می شود تشریف بفرمائید.

-------------------------------------------------------------------------

سلام به همگی به به خوش اومدین این خرابه را مزین می فرمودید بفرمائید

امین:  تولد وبلاگت مبارک چطوری خوبی؟
-مرسی خوبی تو؟ کم پیدایی... خوشحالم کردی اومدی

عسل: تولد وبلاگت مبارک
-ممنون  چرا دوستاتو نیوردی؟؟؟
پیش

الهام: ایش  تولد وبلاگت مبارک نکبت . آدمی؟؟
- ها ای بودونی خیلی ممنون شومو لطف داری. شرمنده کِردی

بهار: به به تولد وبلاگت مبارک
- مرسی  ممنون. واااااااییییی  کادو برام کتاب نیچه اوردی؟؟؟

مهتاب: سلام تولد وبلاگت مبارک
سلام خیلی ممنون  خیلی خوش اومدین

پریدخت: تولد وبلاگت مبارک پسر گلم
-مرسی مامانی

صدف: تولد وبلاگت مبارک دوست قدیمی
- ممنون لطف دارین

مهتاب خانوم (نیومده ولی مثلا اومده): (چیزی نمیگه)
-واو!!!!!! مهتاب خانوم (زبونم بند اومده)

ای بابا چرا بقیه نیومدن پس؟؟ ساغر و پریسا و... با پوزش از اینکه تشریف نیوردن.

 

خوب حالا نوبت چیه؟؟؟

 

 

بفرمائید نوش جون

 

 

بفرمائید... از خودتون پذیرایی کنید:

اینه   

 نوش جونتون

             

هر کاری لازمه خودتون بکنید خوش باشید

بچه اون ارکسرو بگیرون. اگه جواده به باکلاسی خودتون ببخشید.

بله برونه گل میتکونه دسته به دسته دونه به دونه شادوماد

- اشتباه گذاشتی

ای کلک ای کلک ای کلک

خوشگل محلمون توی شهر ما تکه

توپولی ریزه میزه اینقده بلا نمیشه

لا لا لا لا لای لا لا لا لا گل همیشه بهاری

هنا هنا ههههههههههه امشبو نرو

تورو که می بینم عاشق و دیوونم

باز دلم اسیر عشق تو شد

شاه دخترون دختر

پشت درو انداختی ننه

نازی جووون

تمپتیشن

 

 

بدبختی

 

هرکی از راه میرسه میخواد مشکلات آدمو حل کنه!

 

افتتاحیه

سلام!
وبلاگ من امروز افتتاح شد. امیدوارم تو غبار غریبی گم نشه!