|
شنبه 29 بهمنماه سال 1384 |
|
سلام برو بچز :دی
اگه از غمهای همیشگی فاکتور بگیریم اوضاع خیلی بد نیست... این از این. اما...
مهتاب جان٬ تصدقتان شوم وجود عزیزتان بسلامت باشد٬ چند کاغذ بتوسط پست الکترونیک برایتان ارسال نموده ام که همه بی جواب مانده. غرض از تصدیع خاطر عزیزتان فقط اطلاع از صحت حال و خاطر شما بود. نمیدانم که آنها را خوانده اید یا نه اما اگر میتوانید٬ در وقت مقتضی بصلاح دید خود یک جواب هرچند مختصر برایم بفرستید تا دل نگرانی این حقیر بی مقدار رفع و رجوع بشود. تصدقتان شوم٬ میدانم که باهتمام و جدیت مشغول بتحصیل هستید٬ فدای خاطر علم دوست شما بشوم٬ یقین دارم که بزودی و با شایستگی تام بهدف مطلوب خواهید رسید اما سلامتی خودتان را نیز درنظر بگیرید و مبادا سهل انگاری در این امر والا بشود. بنده درگاهتان را نیز از حال خود بی خبر نگذارید.
|
|
|
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 |
|
اثاث کشی حتی تنهایی سخت نیست ولی وسطش هی به این فکر می افتادم که کاش فایده ای بحالم داشت... به این فکر که چی میشد اگه مقصد٬ خونه من و مهتاب خانوم بود یه خونه دنج و کوچولو که توی باغچش گلهای قشنگ کاغذی می کاشتیم 
خدایا آخه چقدر تحمل کنم؟ 
|
|
|
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1384 |
طی شده |
طی شدم



|
|
|
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 |
|
دارم دق می کنم از اینکه همه عمرم بهدر رفته.
|
|
|
جمعه 14 بهمنماه سال 1384 |
|
دیروز و دیشب باید کاری رو که ۳ ماه طول میکشید انجام میدادم... یعنی مجبور بودم... خلاصه اینکه از عهدش بر اومدم ولی کاش ین کارا فایده ای داشت... انگار همیشه یه چیزی برای غصه خوردن پیدا میشه. بعضی وقتها حس میکنم وجود مادی ندارم٬ یک حس خوشایند٬ آزاد و راحت٬ هرجایی ساکن میشوم. گاهی میبینم در یک کلبه چوبی واقع در دامنه یک کوه پر درخت ام. بی هیچ کوششی می توانم در جاهایی که سابق بر این ندیده ام حاضر بشوم و چیزی که عجیب است: در این حال همه جا حس راحتی می کنم. دلهره و اضطرابی در کار نیست٬ مثل اینکه هیچ تعلقی به دنیا ندارم. اما زیاد طول نمی کشد که بخودم می آیم و باز...
|
|
|
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 |
|
اگه من و مهتاب خانوم اینجا نشسته بودیم روی این نیمکت... اما نه... این فکر اینقدر خوبه که اصلا نمیتونه واقعی باشه. حتی توی خواب.
|
|