|
جمعه 24 تیرماه سال 1384 |
اشک |
یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود. زیر این چرخ کبود. توی یه گوشهای از این دنیا، یه خونه آجری بود با یه حوض آب وسط حیاط. -آفرین درسته، از همون خونههایی که تو تلویزیون نشون میده.- کنار حوض یه گلدون بود و توی گلدون یه شاخه گل یاس. - بازم درسته. از همونایی که یه گلدون بزرگشو مامان بزرگ تو خونه قدیمیش داشت، وقتی بچه بودیم.- آره میگفتم. از قصهمون دور نشیم. قصه ما درباره این گله. توی یکی از روزای خدا، گل یاس قصه ما خیلی دلش گرفته بود. همینطور کنار حوض نشسته بود و داشت ماهیا رو تماشا میکرد. نمیدونست چرا ولی بغض بیخ گلوشو چسبیده و بود و ول نمیکرد همش دلش میخواست گریه کنه ولی روش نمیشد، از ماهیهای حوض خجالت میکشید. هی خدا خدا میکرد که بارون بیاد تا وقتی گریه میکنه اشکاش با بارون قاطی بشه و هیچکی نفهمه که داره گریه میکنه. ولی توی چله تابستون کی دیده بارون بیاد. خلاصه گلدون قصه ما همینجوری غمگین نشسته بود که یهو یه پروانه اومد و نشست رو یکی از شاخههاش. گله اول یه خورده ناراحت شد. با خودش فکر کرد. اه، ببین چه مزاحمایی پیدا میشن، تا یه دقیقه میخواستم تنها باشم و یه قطره اشک بریزم، معلوم نیست این از کجا مثل اجل معلق پیداش شد. ولی یه خورده که گذشت وقتی که پروانه سر صحبتو باز کرد، گلدونه یهو دلش آروم شد. پروانه شروع کرد از این ور و اون ور تعریف کردن. از اینکه تو کوچه که بوده بچههای کوچیک همش دنبالش میکردن و میخواستن بگیرنش، -مثل تو که دنبال پروانهها میکنی. ولی آره راست میگی تو که بچه نیستی، دیگه مرد شدی.- گلدونم که سر درددلش باز شده بود سفره دلشو پیش پروانهه باز کرد و شروع کرد به گله و شکایت از دنیا، از ماهیها که همش تو آب ورجه وورجه میکنن و آب میپاشن بهش، یا از بچهها که با توپ بهش میزنن یا ... خلاصه هر چی تو دلش بود ریخت بیرون. بعدش یهو حس کرد سبک شده. دلش میخواست بپره... ولی اون که بال نداشت. دلش یه جوری شده بود. حسابی داشت کیف میکرد. پروانه هم همینجوری شده بود ولی به روی خودش نمیآورد.آخه پروانهه خیلی مغرور بود. پروانه اونشب پیش گل موند و صحبش رفت. از اون روز به بعد هر روز پروانه عصرا میومد پیش گل و از هر دری با همدیگه صحبت میکردن. گلدونم دیگه تنها نبود. اصلا نه به فکر بارون بود نه به فکر گریه، نه ماهیای حوض و نه توپ بازی بچهها. * * * یه روز که پروانه اومد پیش گلدون، مثل هر روزش نبود. اصلا چیزی معلوم نبودا ولی گل این جوری فکر میکرد. تا اینکه بالاخره پروانه خودش تعریف کرد. گفتش که یه دوست جدید پیدا کرده. یه شمع سفید و بلند. تعریف کرد که وقتی از دور نور شمعو دیده دلش یهویی رفته، بعدش هم خودشو رسونده به شمع و سر حرفو باز کرده. شعمه هم براش تعریف کرده که اونم تنهاست و هر روز عصر که میشه دلش میگیره. بعدشم شروع میکنه به گریه کردن و تازه گفته: ببین اینم اشکام. خلاصه اینکه پروانه از شمع خوشش اومده بود. گلدون یه خورده ناراحت شد یعنی ته دلش میدونست بالاخره چی میشه ولی با اینهمه نمیخواست خیلی ناراحت باشه. بعد شروع کرد با پروانه حرف زدن. گفت: «هر چی باشه شمع جنسش از آتیشه، آتیشم همه چیزو میسوزونه، خودم شنیدم که امیر، پسر همسایه تو آتیش سوخته. تازشم مگه نشنیدی که میگن شیطون همه تنش از آتیشه؟» ولی پروانه فکر میکرد که گلدون این حرفا رو میزنه چون به اون شمعه حسودیش میشه. آخه گفتم که پروانهه خیلی به خودش مغرور بود. خلاصه پروانه گفت: «تو اینا رو میگی چون حسودیت میشه، من که میدونم. حالا اصلا این حرفا رو ول کن. من باید برم پیش شمع، بهش قول دادم» بعدشم بالای بزرگ و رنگارنگشو باز کرد و رفت. گلدون خیلی دلش گرفت. آروم نشست و به ماهیای توی حوض خیره شد. * * * شب شده بود نه، اصلا نصفه شب شده بود. پروانه و شمع بغل هم نشسته بودن و از هر دری با هم حرف میزدن. پروانه رو میز کنار شمع نشسته بود و شمع داشت براش از چیزایی که دیده تعریف میکرد. یه خورده که گذشت شمع به پروانه گفت: «تو چرا اینقدر دور نشستی؟ بیا نزدیکتر. بیا پیش من» پروانه گفت: «نه بابا، مرسی همین جا راحتم» شمع گفت: «بابا من که نمیخوام بخورمت، میخوام یه چیزی بهت نشون بدم. بیا اینجا توی آتیشمو نگاه کن ببین چه اشکی دارم میریزم... همش به خاطر توه دیگه،اونوقت تو هر چی من میگم گوش نمیکنی.» پروانه بلند شد و رفت نزدیک شعله شمع. توی آتیش که نیگاه کرد، دید شمع راست میگه همینجوری مثل ابر بهار داره اشک میریزه. پروانه گفت: «حالا چرا گریه میکنی؟ من که اومدم پیشت» شمع گفت: «اگه میخوای گریه نکنم باید جای اشکامو بوس کنی». پروانه دلش به حال شمع سوخت. یواشکی رفت نزدیک شمع تا جای اشکاشو بوس کنه که یهو دید داره میفته. برگشت نیگاه کرد دید بالاش سوختن. پروانه از همون بالا تالاپی افتاد توی بشقاب زیر شمع. توی همون حال چشماشو که باز کرد، دید دورو برش پٌره از پروانههایی که بالاشون سوخته و مردن. بعدشم خودش یهو دید خوابش میاد. بعد آروم آروم چشماشو گذاشت رو هم. وقتی داشت چشاشو میبست یاد گلدون افتاد و یه قطره اشک از چشمش ریخت پایین. * * * یه عصر تابستون تو همون خونه آجری با حوض آب وسط حیاطش، گلدون یاس نشسته بود و داشت ماهیای حوضو تماشا میکرد. گلدون دلش گرفته بود. خیلیام گرفته بود. با اینکه پروانه رو ندیده بود ولی خودش میدونست چه بلایی بسرش اومده، آخه گفتم که شنیده بود که شیطون جنسش از آتیشه. گلدون به آسمون نیگا کرد. یهو یه قطره اشک از چشمش افتاد پایین. بعدشم یه قطره دیگه، و بعدش یکی دیگه.... آره .... داشت بارون میومد.
---------------------------------------------------------- برگرفته از وبلاگ سه قطره خون
|
|
|
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1384 |
|
A Rainy Night In Paris
It's a rainy night in Paris And the harbour lights are low He must leave his love in Paris Before the winter snow
On a lonely street in Paris He held her close to say "We'll meet again in Paris When there are flowers on the Champs-Elysees..." "How long" she said "How long And will your love be strong When you're across the sea Will your heart remember me?..." Then she gave him words to turn to When the winter nights were long "Nous serons encore amoureux Avec les couleurs de printemps..." "And then" she said "And then Our love will grow again" Ah but in her eyes he sees Her words of love are only words to please... And now the lights of Paris Grow dim and fade away And I know by the lights of Paris ...I will never see her again
|
|
|
یکشنبه 19 تیرماه سال 1384 |
|
ای کاش تو این دنیای وحشی پر وحشت یه جایی حتی به اندازه ۱ متر برای پناه بردن پیدا می شد.
|
|
|
شنبه 18 تیرماه سال 1384 |
|
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست توجان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکندخمر من و خمار من باغ من و بهار منجاه و جلال من تویی ملکت و مال من توییگاه سوی وفا روی گاه سوی جفا رویدل بنهند برکنی توبه کنند بشکنیبی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدیگر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شومخواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهایگر تو نباشی یار من گشت خراب کار منبی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشمهر چه بگویم ای سنم نیست جدا ز نیک و بد |
|
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشودگوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشودعقل خروش میکند بیتو به سر نمیشودخواب من و قرار من بیتو به سر نمیشودآب زلال من تویی بیتو به سر نمیشودآن منی کجا روی بیتو به سر نمیشوداین همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشودباغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشودور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشودوز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشودمونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشودسر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشودهم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود |
|
|
|
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1384 |
دسته بندی دخترا |
یه عده هنوز بچن. دنبال یه چیزایی میرن که آدم واقعا قاط میزنه. مثل عکسای جدید کامران و هومن! من نمی دونم چیز مهمتری تو زندگی نیست؟ اینا معمولا خیلی هم از خود راضی و حسود هستن. یه عده سفت و سخت یه عقیده مضحک دارن و تو هر چیزی میگن من دخترم یو پسر اوکی؟ اینا معمولا از این چادور کشدارا سرشون می کنن و خیلی هم پررو هستن. یه عده خیلی خودشونو اهل ادب میدونن و پاستوریزه هستن و غیر از این دائم اظهار فضولات می کنن. معمولا هم فمنیست هستن. یه عده زیادی هم توی این گروه ها جا نمی گیرن! یه عده خیلی خیلی کم هم خانم هستن! یعنی ارزش خیلی چیزا رو دارن.
|
|
|
جمعه 10 تیرماه سال 1384 |
|
هیچ وقت یه جوری نمیشه که خیال آدم از همه چیز راحت باشه. همیشه یه جای کار می لنگه. انگار همیشه باید نگران یه چیزی باشی. به خودم میگم:... هیچی بابا مهم نیست چی میگم. آخه خوب چیکار کنم؟ هر کس می دونه بگه. بگو دیگه دٍ بگووووو دیدی نمی دونی؟! نمی دونم... کاش یه چیزایی رو میدونستم. منم که هم پیرم هم فرزانه نمی دونم.
تو کلم صدا میاد مثل وقتی که خرده ریزه های توی پیت حلبیم جابجا میشه. با اونا تنی با من نا تنی با اونا تنی با من نا تنی تن تن تنی ناتن تنی تن تن تنی ناتن تنی تن تن تنی ناتن تنی
|
|