|
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1385 |
|
همه چیز بنظر گذرنده و بی ثبات میرسد. مثل یک بازی٬ یک نمایش مسخره.
|
|
|
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1385 |
|
از اتاق کوچک و محقرم رفتم. رفتم بجایی خیلی بزرگتر. ولی بهمان اندازه تنها تر، مثل کسی شده ام که در تابوت گذاشته و زنده بگور کرده باشند. می ترسم این تنهایی مرا دیوانه کند. وقتی که به موفقیت های گذشته ام فکر میکنم می بینم که هیچ چیز عوض نشده. بمن ثابت شده که اگر تا کوه قاف هم بروم باز هم این زجر دست از سرم بر نمیدارد. چرا؟ چرایش را نمیدانم فقط میدانم که تنهایی، این زهر همیشه با من بوده و خواهد بود. یک دم زندگی، قافله عمر، عکس معشوقه ام، افکارم، همه همین حس را در من بیدار می کنند: مثل کسی که در تابوت گذاشته و زنده بگور کرده باشند.
|
|
|
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1385 |
|
ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بردمیدن بودی
عجیب گم شده ام با آنکه هنوز سر جای قبلی خود هستم، همان اتاق همیشگی اما بتازگی گم شده ام. هر کس راهی نشانم میدهد اما افسوس که پیمودن آنها غوطه ور شدن در یک فراموشی است برای از یاد بردن پوچی. حتی راه هایی که خودم پیدا می کنم هم همینطور هستند.
اینها چه فایده دارند؟ چیزی هست که از همه بما نزدیکتر است ولی آنرا خیلی دور می پنداریم. فکر می کنم که تنها راه راستین برای من آن است و برای شما -که در دریای فراموشی دست وپا میزنید- ساحل. و حکیم چقدر این درد را زجرناک -همانطور که هست- توصیف کرده و بدرستی می فرماید :
... وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است!
|
|
|
جمعه 29 دیماه سال 1385 |
|
من بر خلاف میل خودم از سفر برگشتم. در این سفر یاد گرفتم که می توانم روی پای خودم بایستم. فهمیدم که آنچه اراده کنم را می توانم انجام بدهم. اما یک چیز هولناک٬ یک چیز وحشتناک: من فهمیدم که تنها برای خودم زندگی نمی کنم. و مهمتر از همه، فهمیدم که عاجز و ناتوان هستم در برابر صورت پر غم و غصه او و تنها به همین خاطر بود که تاب نیاوردم و برگشتم: برای رفتن همیشه وقت هست اما برای ماندن و دوست داشتن نه.
**************
هفت سال، نه، هشت سال تمام بود که هر چه تقلا می کردم هرچه التماس می کردم به این در و آن در میزدم آنرا بمن نمیدادند. اما دیروز بدون اینکه خواسته باشم آنرا برایم آوردند . چیزی که آنقدر آرزویش را داشتم و برایم یک رویا شده بود - فکر میکردم هروقت بدستم بیاید چه کارها که نمی کنم. اما حالا گوشه اتاق افتاده. وقتی که به آن نگاه می کنم، در میان خطوط درهم و برهم آن تنها این عبارت خوانده می شود: سه قطره خون.
|
|
|
شنبه 23 دیماه سال 1385 |
|
من دارم به یک سفر میروم، به یک سفر درونی - که اجبارا باید بروم -. اگر برگشتم که هیچ. اما اگر برنگشتم، باز هم هیچ.
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است وآن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است سرتاسر آفاق دویدی هیچ است وآن نیز که در خانه خزیدی هیچ است
دنیا به مراد رانده گیر آخر چه؟ وین نامه عمر خوانده گیر آخر چه؟ گیرم که بکام دل بماندی صد سال صد سال دگر بمانده گیر آخر چه؟
در دایره سپهر ناپیدا غور می نوش بخوشدلی که دور است بجور نوبت چو بدور تو رسد آه مکن جامی است که جمله را چشانند بدور
|
|
|
دوشنبه 18 دیماه سال 1385 |
|
آخ که چقدر دلم برا مریم تنگ شده. با اینکه صبح تا شب بیکارم ولی چند ماهه که هنوز وقت نکردم یه کمی مریم گوش کنم.
داداشم باز رفت... دلم گرفت. نمی دونم چرا هروقت میره دلم میگیره. اون یکی داداشم اومد ولی خوب هرکس جای خودشه.
الان فهمیدم خیلی وقته که گریه نکردم. دلم میخواد برم یه جا بشینم حسابی زار بزنم، درست حسابی گریه کنم. آره بهتره برم.
|
|