پرتگاه

از شهرهای غریب خوشم می آید چون در همه جایش آدم غریبه است. دلم میخواهد مثل یک روح سرگردان بودم. هیچ کس مرا نمی دید. برای خودم آزادانه در همه جا می گشتم. همه جای دنیا را میدیدم. به زندگی آدمها نگاه می کردم و بیشتر به مسخره بودن آن پی میبردم. هرکس آلوده به نوعی افیون است. دلم می خواهد تنم را که مثل یک لباس کهنه و مندرس شده از خودم جدا کنم. در خودم احساس بی وزنی کنم و بهر جای دنیا که میخواهم بروم. چه لذت و کیف غریبی دارد. اما از همه جای دنیا فقط یک جا هست که در آن احساس آرامش عمیق و ناگفتنی می کنم.

یک کابوس هست که هر شب برایم تکرار می شود. خواب می بینم در حیاط یک خانه مجلل و بزرگ هستم که بالای یک ساحل صخره ای بلند بنا شده. نسیم ملایم بهاری همراه با قطره های ریز آب همواره بصورتم می خورند. من نزدیک نرده های آهنی که در آخر حیاط واقع شده اند ایستاده ام و در مقابلم هیچ چیز جز دریا تا افق نیست. نمی دانم آیا کسی در این خانه ساکن است یا نه؟ وقتی دستهایم را باز می کنم و نفس عمیق می کشم غرق در آرامش و لذت می شوم مثل این است که زمان اینجا نمیگذرد. اما ناگهان مثل اینکه بخواهم از آنجا به پائین سقوط کنم فورا از خواب بیدار می شوم.

نمیدانم چند بار این کابوس لذت بخش و هولناک برایم تکرار شده. یک بار تصمیم گرفتم بداخل ساختمان بروم و ببینم آیا کسی هست یا نه؟ اما منصرف شدم. همیشه  با خودم فکر می کنم کسی که آنجا زندگی می کند باید یک جور متفاوت باشد، نه مثل آدمهای معمولی. شاید او را بشناسم. شاید او بخواهد چیزی بمن بگوید. چقدر سخت است انسان یکباره همه چیزش را از دست بدهد. پیش خودم فکر می کنم حتما کسی که آنجاست دختری است با چشمهای سیاه و موهای مجعد و برنگ شب. درست مثل صاحب عکسی که عکسش توی قاب همیشه جلوی من است. اصلا شاید خود او باشد چون در آنجا احساسی که نهایت آرامش است پیدا می کنم.

باز هم در همان مکان بودم. صدای موجها که خود را به سنگها میزدند و هوایی که بی اندازه لذت بخش بود. این بار تصمیم گرفتم بداخل عمارت بروم. باید این کار را می کردم وگرنه فکرش نمی گذاشت آرام باشم. شاید هم از خودم اختیاری نداشتم. هوا پوشیده از ابر و مه بود و قطره های ریز آب در آن پراکنده. اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که در چوبی ساختمان باز شد. من سر جایم ایستادم. دیدم دختری که لباس حریر سفید و بلندی به تن داشت از آنجا بطرفم می آید. دستهایش کاملا برهنه بود. فورا او را شناختم. او بی اعتنا به من -مثل اینکه مرا نمیدید- آرام آرام بطرفم آمد من از فرط هیجان زبانم بند آمده بود و فقط اورا نگاه می کردم. او از کنار من گذشت و بطرف نرده ها رفت خم شد پائین را نگاه کرد و باز با همان حالت برگشت. من هرچه کردم چیزی به او بگویم نتوانستم تا اینکه او آرام آرام بداخل ساختمان رفت و در را بست. نمیدانستم چکار باید بکنم میخواستم به دنبال او به داخل ساختمان بروم اما فکر کردم حتما چیزی در آن پائین هست. آهسته آهسته در حالی که پاهایم بسختی حرکت می کرد بطرف نرده ها رفته و پائین را نگاه کردم: مرده خودم را دیدم که آنجا افتاده بود.

 

نظرات 8 + ارسال نظر
باغ رویاها جمعه 13 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ب.ظ http://www.baghroyaha.blogsky.com

خداحافظ همین حالا



همین حالا که من تنهام



خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام



خداحافظ کمی غمگین



به یاد اون همه تردید

سلام . خوبید؟برای اولین بار هست که از وبلاگ زیبای شما دیدن میکنم . قشنگ و پرمحتوا مینویسید . موفق باشید

بهار شنبه 14 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:23 ق.ظ

ساده.به همچین آدمی دلم میخواد بگم فاصله ات را با خودت کم و با آثار دیگران زیادد نگه دار همیشه.
جاتم بودم دستکاریش میکردم.چون بد نبود هااااا
جز پاراگراف اول که آشغاله.
وقتی دستهایم را باز می کنم و نفس عمیق می کشم غرق در آرامش و لذت می شوم <- با اینم میونم خوب نبود.
ایرادای انشاییش زیادهحواست باشه.کارتو الکی خراب نکن.
تو تو زندگیت با نابغه ها خوشی یا با متفاوتها؟
متفاوت اونی نیست که نظمش هنوز دستت نیومده؟
اونم به زودی از متفاوت بودن در میاد.
تو میدونی من ازین دیوونه بازیها خوشم میااااااداااااا!



ذشاشقممممم۵۹ شنبه 14 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:27 ق.ظ

میتونم تا فردا در بارش بنویسم!چون داستانه

بهار شنبه 14 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:49 ق.ظ

به جهنم که بدنت آن پایین...
بود که بود،همینو نخواسته بودی؟
چرا کف کردی وقتی داستان به اینجا رسید پس؟هان؟!
مرگ کابوس بود برات انگاری.
رمز هم تو بودی!
چرا پای دختره رو میکشی وسط؟به چه دلیل؟حواست به جسد پرت شد رفیق!احساسم نسبت به زنیکه مثثثثثثثثثل ماجرای این بود که تو رفتی توالت و تلفن همم زنگ میزنه.(دختره زنگ بود).
اینا ایراد نیستاااااااااااااا.احساس منه.
قدرت تو تا حدی شاید به نادیده گرفتن احساسات امسال من برگرده.
تحت تاثیر هیچ عوضییییی نباش.اما گوشاتم پنبه نچپون!
من به خودم میگم(گاهی)مردهشور احساس دیگران را هم برد.در حالیکه خودم از جمع"دیگران" دارم برا خ.دم دست تکان میدم.

llllll59 شنبه 14 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:54 ق.ظ

قدرت تو تا حدی شاید به نادیده گرفتن احساسات امسال من برگرده.
الان که دقت میکنم میبینم نههههههههههههه
قدرت تو تا حدی شاید به نادیده گرفتن احساسات پارسال من برگرده.شایدم پیارسال!
:)))))))))))))))))

بامداد چهارشنبه 18 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:24 ب.ظ http://bamdadesadegh.blogspot.com

چه قشنگ بود، رمان زیاد میخونی؟

الهام - بی نام چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:49 ب.ظ http://eligoli.blogsky.com

پرتاب لذت داشت یا اینکه دخترک اومد و جسدت رو نگاهی کرد و رفت ؟

دختره! چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:23 ب.ظ

هربار که از خواب می پریدم خودم را روی صندلی کنار میز چوبی کوچکی میدیدم .همه جا تاریک بود .کورمال کورمال دنبال در میگشتم و تا می خواستم در را باز کنم ،بیایم بیرون،همانجا باز خواب چشمهایم را میبرد .هر بار همانجا می افتادم ولی باز انگار تو یکی از شبهای قبلی یا بعدی و روی همون صندلی از خواب میپریدم.
اما الان میدانم که شب دیگر،هر وقت که برسد،دیگر کنار در ولو نمیشم.میروم بیرون و از بالای عمارت چندلحظه ای لاشه خودمرا که اون پایین افتاده نگاه میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد